"♥کســـی می آیــد♥"15 جدید
فصل 61
مامان مهری: « خودش گفت، افطاری دعوتی؟! یا مامانش زنگ زد؟ »
خورشید: « از مامانش خبر ندارم.... اما... کسری که همین طوری حرف نمی زنه... حتما مامانش خواسته که دعوت کنه... »
مامان مهری لب ها را ورچید و گفت: « اینا دیگه چه جور آدمایی اند؟!...»
مادره یه زحمت به خودش نداده... تلفن بزنه... لابد ترسیده ما هم انتظار داشته باشم دعوتمون کنه!! »
خورشید: « مهردادُ چی کارش کنم؟! »
مامان مهری: « نمی خواد به مهرداد بگی.. حالا بعد از این همه مدت قراره بری خونه اشون... می خوای به مهرداد بگی که نذاره؟ تازه تا مادرش زنگ نزنه... اصلا اجازه نمی دم بری!! »
ساعت 7 بعد از ظهر بود که مادر کسری بالاخره تماس گرفت و به مامان مهری گفت که فردا شب برای افطار اجازه بدهد خورشید در کنارشان باشد مامان مهری هول و دستپاچه بدون آنکه مخالفتی بکند با تشکر فراوان قول داد که خورشید حتما می آید....و روز بعد اتومبیل کسری دقایقی بود که سر کوچه انتظارش را می کشید..
خورشید موها را با عجله خشک کرد و با گل سرش بست... یکی از مانتوهای مدِ روزش را که کسری برایش خریده بود به تن کرد و کمی خود را آراست... عطر ملایمی زد و کیفش را برداشت..
مامان مهری: « مادر مواظب خودت باش... غریبی نکنی... دیگه اول و آخر باید باهاشون نشست و برخاست کنی تا بالاخره باهاشون آشنا بشی...»
خورشید که کمی هیجان زده بود گفت : « مامان... به مهرداد نگفتم.... ناراحت می شه ها...»
مامان مهری: « نه... اون با من... از کلاس که برگشت بهش می گم یه دفه ای شد... مامانش تازه زنگ زده منم شما رو از کجا گیر بیارم بهتون خبر بدم؟! دیگه اجازه دادم بره...»
خورشید روی مامان مهری را بوسید و شالش را برداش و روی سرش جا به جا کرد و خداحافظی کنان رفت....
اتومبیل کسری را دید.. دیگر هیچ تمایلی برای با او بودن نداشت.. از اینکه کسری به روحیات و غصه خوردنش اهمیتی نمی داد، عصبی بود... نمی دانست اصلا چرا دعوت مادرش را قبول کرده.... شاید همه اش کنجکاوی بود!! یا رودربایستی با خانواده کسری... و خودش!! خود را در مقابل رفت و آمدهای کسری از روز اول تا آن لحظه، مقصر می دانست. حالا تمام لحظاتی که کنار او بود به آینده فکر می کرد... به اینکه چگونه خواهد توانست با مردی چون او کنار بیاید... در رفتار با او هیچ نتیجه ای جز آنکه در برابر خواسته اش تسلیم شود نمی رسید. او می دانست چگونه خورشید را مطیع خود کند...
خورشید سوار اتومبیل شد. کسری سرحال تر از همیشه با لبخند گرمش از او استقبال کرد و دستش را فشرد... موسیقی مورد علاقه اش پخش می شد و خودش بلند بلند با خواننده همراهی می کرد...
خورشید لبخندی زد و گفت: « چیه؟! خیلی سرحالی؟! »
کسری: « وقتی یه خورشید داری... از خورشید آسمون هم زیباتر...!! چرا سرحال نباشی؟! »
خورشید لبخندی زد و بیرون را نگاه کرد و با خود گفت: « خدایا... چه جوری می تونم حرفی از جدایی بهش بزنم؟! خدایا... چه جوری؟ » کسری: « مهرداد نبود؟! »
خورشید: « نه کلاس داره تا ساعت 7 »
کسری نگاهی به ساعتش انداخت... ساعت3 بود...
خورشید: « زود نیست از الان بیام؟! »
کسری: « می خوای سرِ افطار بیایی و فرار کنی؟! نمی خوای به مادرشوهرت کمک کنی؟! »
خورشید لحظه به لحظه از یاد آوری های کسری معذب تر می شد... با خود فکر می کرد اصلا چرا قبول کردم بیام.. چقدر دیوونه ام!! من که می خوام همه چی رو تموم کنم واسه چی اومدم؟! این طوری دیگه حرفشم نمی تونم بزنم!! نگاهی به آسمان ابری انداخت... انگار نم نم می بارید خورشید عاشق باران بود... لبخند زد و گفت: « داره بارون میاد... کسری بی آنکه نگاهی به آسمان بیاندازد گفت: « حالم از هوای ابری به هم می خوره! »
خورشید: « چرا؟!... بارون که خیلی قشنگه... من خیلی دوست دارم »
کسری: « من اما دوست ندارم...»
خورشید: « من دوست دارم بدون چتر زیر بارون بدوم... بارون توی صورتم بخوره و خیسِ خیس بشم...»
کسری نگاهش کرد.. پوزخندی زد و گفت: « یادم باشه یه بار امتحان کنم...!!»
خورشید: « کسری کی خونه تونه؟! »
کسری: « صبر کن... می ریم خودت می بینی! »
خورشید: « عمه ات هم هست؟ »
کسری: « نه... مامانم می خواست جمعمون خودمونی باشه »
خورشید: « بابات زود میاد خونه؟ »
کسری: « اگه بخوای یه دَم اَزَم سوال کنی کم میارم آ !! »
خورشید لب ها را جمع کرد و ابروها را در هم کشید... از اینکه کسری به او مثل کودک امر و نهی می کرد عصبی شده بود...
کسری زیر چشمی به او نگاه کرد و لبخند زنان دستش را فشرد و گفت : « قهر نکنی ها!! »
بعد از ساعتی بالاخره اتومبیل کسری مقابل مجتمع هشت طبقه ای سفید رنگ متوقف شد... خورشید هیجان زده و مضطرب پرسید: « رسیدیم؟! »
کسری: « آره جونم.... »
اتومبیل وارد پارکینگ شد و پیاده شدند... کسری دکمه آسانسور را زد و نگاهی به اطراف انداخت.. خورشید هم بلافاصله نگاهش را چرخاند همه جا ساکت بود و هیچ کس نبود!! هیجان زیادی ناراحتش کرده بود.... دلش می خواست کسری توضیح بیشتری بدهد.. حرف بزند از اضطراب کم کند... در آسانسور باز شد.. کسری خورشید را هدایت کرد و بعد خودش داخل شد... توی آسانسور خورشید را که چشم از او برنمی داشت نگاه کرد و گفت : « چیه؟... چرا رنگت پریده؟! »
خورشید: « نمی دونم.... کسری... خیلی هیجان زده ام... کاش مامان اینا هم بودن... زشت نیست تنهایی؟ »
کسری: « تنها نیستی خوشگله... با منی... در ثانی هر وقت احساس خطر کردی سوت بزن!! »
با لحن خنده داری جمله آخر را گفت خورشید لبخندی از روی ناچاری زد و منتظر ایستاد... طبقه آخر مقابل دری که رو به روی پله های اضطراری بود قرار گرفتند... کسری کلید را از جیبش درآورد و داخل قفل چرخاند...
خورشید دستپاچه شد و گفت: « زنگ بزن... »
کسری: « بیا... لازم نیست...»
خورشید را داخل کرد و خودش بعد از او وارد شد و در را بست. ساعت چهار و نیم بود اما به خاطر هوای ابری خانه زیادی تاریک بود... خورشید کنارِ درِ ورودی ایستاده بود و تکان نمی خورد... برایش عجیب بود که خانه این همه تاریک است و کسی حتی یک لامپ روشن نکرده!!
کسری: « چرا وایسادی عزیزم بیا تو و خورشید پچ پچ کنان گفت: « مامانت اینا کوشن؟! »
کسری: « همین جا... مامان توی اتاقشه...»
و بعد چراغ را روشن کرد... خورشید داخل شده بود و خانه لخت از اثاثیه، به او دهن کجی می کرد!! خورشید جا خورده بود... خانه مثل خانه های در حال اثاث کشی بود...چند چمدان بزرگ گوشه ای قرار داشت... چند صندلی قدیمی با یک ویترین از مد افتاده ای که خالی از اثاث و یا هر زینتی بود... تابلوی نقاشی با تصویر ماهیگیری با تور بزرگ پر از ماهی روی دیوار مقابلشان کچ شده بود... ساعت قدیمی پاندول داری دیوار سمت راست را زینت می داد و چند کوسن و یک کاناپه سفید چرمی تمام اثاثیه سالن بزرگ خانه را تشکیل می داد...
همه جا کثیف بود و کف زمین پر از آشغال، خرده شیشه و خاک بود... خورشید کفش ها را در نیاورد... هیچ فرشی روی زمین نبود... با حیرت به کسری زُل زد و گفت: « کسری... چه خبره؟ »
کسری لبخندی زد و با خونسردی گفت: «... اُوم... فکر کنم دزد اومده!! ... »
خورشید عصبی بود دلش می خواست زودتر سر از موضوع در بیاورد... جلوتر رفت... حالا مطمئن بود که کسی خانه نیست...
پرسید: « کسری تو رو خدا بگو این جا چه خبره؟! موضوع چیه؟! »
کسری که ترس را توی چشم های زیبای خورشید می دید با آرامش لبخند زد و گفت: « عزیزم... هیچ اتفاق بدی نیفتاده... من چیزی بهت نگفتم چون می خواستم غافلگیرت کنم... امروز اثاث کشی کردیم... خورشید هاج و واج مانده بود... کسری ادامه داد: این خونه رو می بینی؟! ... واسه ی این که بعدها تو هم بیای توش یه کم کوچیکه!! »
خورشید نگاهی به سالن دَرندَشت خانه انداخت... و گفت: « این جا کوچیکه؟! فقط سالن این جا اندازه ی حیاط ماست... !! »
کسری باز خندید و گفت: « دیگه دیگه!! ... قراره عروسِ خانواده ی تمدن زیادی بهش خوش بگذره... »
خورشید: « حالا کجا خونه گرفتین؟! »
کسری: « چند تا خیابون بالاتر... »
خورشید که حالا آرامتر به نظر می رسید گفت: « خب... چرا اومدیم این جا؟ می رفتیم خونه ی جدیدتون!! »
کسری نگاهی تواَم با سرزنش و طنز به او انداخت و گفت: « میون اون همه اثاثیه که تازه داره جا به جا می شه...؟! »
خورشید: « پس چرا مامانت زنگ زد گفت افطار بیا خونه امون!! چرا منو دعوت کرد؟! »
کسری: « راستش مامان فکر می کرد صبح زود دست به کار می شن و تا موقع افطار توی خونه ی جدید جا یه جا شدن... اما کارگرها خیلی دیر اومدن و دیر جنبیدن...، کار طول کشید... مامان چند بار گفت که بهت زنگ بزنم برنامه رو بذاریم برای فردا... اما من قبول نکردم... گفتم با خورشید این حرفا رو ندارم... »
خورشید دوباره نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « آخه این جا هم کاری نداریم!! کسری به سوی انتهای سالن رفت و گفت: « بیا این جا... اتاق خودم بوده می خوام ببینم چه چیزایی جا مونده؟ »
خورشید در حالی که به دنبال کسری می رفت گفت: « پس چرا بعضی از وسایلتون رو نبردید... ؟! »
کسری: « مامانِ من توی هر خونه ی جدید که می ره کلی از وسایل قبلی رو با خودش نمی بره!! »
خورشید: « پس شما زیاد اثاث کشی می کنید!! »
کسری: « نه زیاد... هر چند سال یک بار!! »
خورشید: « من فکر می کردم هر کی خونه می خره باید تا آخر عمرش توی همون خونه زندگی بکنه!! »
کسری خندید و گفت: « خیلی ها مثل تو فکر می کنند! »
خورشید: « آخه این طوری... مثل شما هم خیلی سخته!! ... آدم تا بخواد با همسایه ها آشنا بشه باید خونه عوض کنه!! »
کسری: « هر چه قدر همسایه نشناسنت راحت تری!! »
خورشید ساکت بود... کسری گفت: « بیا این جا یه چیزی پیدا کردم که فضا رو رمانتیک کنیم!! بعد یک سی دی داخل دستگاه پخش گذاشت و صدایش را زیاد کرد...
خورشید: « وای... یواش تر... کمش کن... صداش می پیچه!! »
کسری بلند خندید و گفت: « بی خیال... بذار ببینم توی آشپزخونه چی داریم بخوریم؟! » و به سوی آشپزخانه رفت...
خورشید وارد اتاق کسری شد... با خودش می گفت: « چرا اینا این طوری اثاث کشی می کنن!! خیلی از وسایلشون رو نبردن!! ... چه قدر بی نظم!! »
در کمد دیواری اتاق کسری باز بود... خورشید نگاهی به داخلش انداخت... هنوز چند تا پالتو و کت وشلوار آویزان بود... روی هر کدام قیمت خورده بود!!
خورشید با حیرت به لباس ها نگاه کرد... و بعد سریع از آن ها فاصله گرفت... ترس مبهمی توی دلش افتاد... انگار کسی به او می گفت، کسری راست نمی گوید...
کسری با دو لیوان نوشیدنی وارد اتاق شد و گفت: « بشین »
توی اتاقِ کسری مجله و روزنامه های مختلف کف زمین ولو شده بود... کف اتاق کثیف بود و فقط یک مبل بزرگ سفید گوشه ی اتاق قرار داشت...
کسری: « برو روی مبل بشین این طوری خسته می شی... منم می رم صندلی می یارم... »
خورشید با حسی که اصلاً خوشایند نبود روی مبل را دستی کشید و نشست ... دستش پُر از خاک شد!! نگاهی به دستش انداخت و دستمالی از جیبش بیرون کشید و دستش را پاک کرد... نگاهش را به کسری دوخت که صندلی را می آورد...
خورشید پرسید: « کسری... شما امروز اثاث کشی کردین؟! »
کسری: « آره عزیزم... »
خورشید: « اما روی وسایلتون خیلی خاک نشسته... »
کسری لبخندی زد و گفت: « خب... مامان من... اهل هر روز تمیز کردن نیست... امروز هم توی جا به جا کردن وسایل حتماً کارگرها زیاد گرد و خاک کردن!! ... بعد لیوان را پیش آورد و گفت: « بیا... اینو بخور حالت رو جا می آره! »
خورشی: « مرسی... من روزه ام یادت نیست!! »
کسری: « اَه... ول کن دیگه خورشید!! ... یعنی چی؟! »
کسری عصبی شده بود...
خورشید: « همه اش یه روز باقی مونده که تموم بشه... چرا ناراحت می شی؟! »
کسری: « آخه توی این مدت که مثلاً نامزد بودیم نتونستیم یه ناهار با هم بخوریم یه جایی با هم بریم!! هر چی می گم، می گی من روزه ام... »
دوباره لیوان را جلوی خورشید گرفت و گفت: « اینو امروز بخور... بعد تا آخر دنیا روزه بگیر!! »
خورشید: « کسری یکی دوساعت دیگه افطاره دست بردار!! »
کسری: « من این حرفا سرم نمی شه... یا همین الان می خوری یا باهات قهر می کنم »
خورشید که سعی داشت موضوع را عوض کند گفت: « مگه شما اثاث کشی نداشتین؟! پس اینا رو از کجا آوردی؟! »
کسری: « توی آشپزخونه بود... مامان برنداشته لابد ترسیده باز بشه بریزه لا به لای اثاثیه... »
خورشید از جا برخاست و نگاهی به اطراف انداخت... کسری روی مبل سر جای او نشست و آب میوه ها را کنارش روی زمین گذاشت یکی از آن ها را برداشت و تا ته سر کشید... خیره به خورشید بود و وراندازش می کرد...
خورشید: « خب... چرا اومدیم این جا؟ ... بریم پیش مامانت اینا شاید تا حالا جا به جا شده باشن... »
کسری سری تکان داد و گفت: « چرا این همه برات مهمه که مامانمُ ببینی؟! اصلِ کاری خودمم که این جام و انگار نه انگار!! ... بعد دستش را به سوی او دراز کرد و گفت: « بیا این جا... بیا عزیزم... سردت نیست؟ »
خورشید: « نه... خوبه... خونه اتون گرمه!! ... راستی چرا؟! »
کسری: « شوفاژها هنوز بازه »
خورشید: « بیا همه رو ببندیم دیگه بریم... این جا که کاری نداریم!! »
کسری با بی خیالیِ خاصی نگاهش کرد و گفت: « بیا این جا... بیا بشینیم... خورشید از نزدیک شدنِ زیادی به کسری می ترسید، می دانست کسری نیروی جاذبه ای مهار نشدنی دارد که ممکن است پشیمانی غیر قابل جبرانی برایش به بار آورد...
با اکراه کمی جلوتر آمد و گفت: « کسری... دیر می شه ها... پاشو بریم »
کسری در حالی که دستش را می گرفت و به سوی خودش می کشیدش گفت: « واسه چی دیر می شه؟! قراره کجا بری؟! »
خورشید: « برای افطار بریم خونه ما، خونه ی شما که دیگه نمیشه رفت!! »
کسری: « تو غصه ی افطارُ نخور، فکرای بهتری براش دارم. »
و خورشید را در آغوش گرفت... روسری اش را آهسته از روی سرش برداشت رفتار او، خورشید را ترسانده بود... مخصوصاً که مدام به یاد هشدارهای مهرداد می افتاد...!! نمی دانست چگونه بدون ناراحت کردنِ او خود را کنار بکشد و از آن جا خلاص شود... کسری دست او را گرفت و بوسید و نگاهش کرد و گفت: « انگشترت کو؟! »
خورشید: « به خاطر مدرسه نمی تونم دستم کنم!! »
کسری با خشونت، یقه ی مانتوی او را کشید و گفت: « گردن بندی که برات خریدم چی؟! اونم از ترس مدرسه گردنت نیست؟! ... یا نه، جای اون گردن بند رو، این تسبیح مسخره گرفته؟! »
ترس تمام وجود خورشید را گرفت... خود را به سختی عقب کشید و گفت: « کسری... بریم... »، اما دست های قدرتمند کسری توان حرکت را از او گرفته بود... دلش می خواست گریه کند... چه طور این قدر حماقت کرده بود!! مهرداد گفته بود هیچ وقت تنهایی به خانه اشان نیاید... کسری او را به سوی خود کشید... خورشید او را دو دستی عقب زد و نفس نفس زنان، با کمی فاصله از او ایستاد... موهایش دوروبرش پخش و پلا شده بودند... و دکمه ی یقه ی مانتویش کنده شده بود... با نگاه وحشت زده اش به کسری خیره شده بود...
کسری هم چنان روی مبل لمیده بود... نگاهش را از او نمی گرفت پوزخندی زد و گفت: « چیه؟! بچه جون!! خیلی ترسیدی!! »
خورشید: « کسری... تو چِت شده؟! ... چرا این جوری می کنی؟ »
کسری هنوز پوزخند می زد... از جا برخاست و صدای ترانه ای را که پخش می شد قطع کرد... سکوت همه جا را پُر کرد...
کسری بی آن که رو به سوی خورشید بکند گفت: « درباره ی من چی فکر می کنی؟ در مورد خودت چطوری فکر می کنی!!؟ یا در مورد... اون داداشِ احمقت!! »
خورشید: « منظورت چیه؟! ... چرا این جوری حرف می زنی؟! »
کسری در جا رو به سوی او کرد و گفت: « فکر می کنی خیلی زرنگی آره؟! ... از عشقت چه خبر؟! دوباره سر و کله اش پیدا شده نه؟!! برای همین جرات کردی دیشب توی چشام نگاه کنی و بگی برو دنبال زندگیت؟!! »
کسری بلند خندید... بلند و عصبی... وبعد گفت: « منم منتظر بودم تو بگی برم دنبال زندگیم!! ... آخه احمقِ کوچولو... تو فکر می کنی واسه من چی داری که بتونم روی زندگی آینده ام با تو حسابی باز کنم؟! ... یا اون خونواده ی عقب مونده ات چی دارن که بخوام افتخار فامیل شدن باهاشونُ به دوش بکشم؟ خورشید وحشت زده و با حیرت تمام چشم به کسری دوخته بود... احساس می کرد گرفتار یک کابوس وحشتناک شده... دعا می کرد هر لحظه چشم باز کند و از دست این کابوس تلخ رها شود... به زحمت بسیار لب باز کرد و با دهانی خشکیده گفت: « ولی... تو خودت اصرار داشتی بیای خواستگاری... من که چیزی ازت نخواستم!! »
کسری دوباره فریاد زد: « دِ همین!! ... چون دیدی اومدم خواستگاری فکر کردی همه چی تمومه؟! ... من فقط اومدم خواستگاری!! برای این که... توی لجباز... توی ترسو... از دوستی وحشت داشتی!! بعدشم پای داداشت رو وسط کشیدی!! ... منم نمی تونستم... بعد از اون همه رفت و آمد... بی خیالت بشم!! ... من دوستت داشتم... انتخابت کرده بودم... اما... نه برای آینده... برای همون لحظات که دوستت داشتم دخترای زیادی توی زندگی من اومدن و رفتن... اما هیچ کدوم مثل تو نبودن... من برای تو وقت زیادی صرف کردم!! حتی گاهی وقت ها جدی جدی بهت فکر می کردم!! ... اما توی لعنتی هیچ وقت دل به من ندادی... تو بر عکس همه ی دخترایی که می شناختم گفتی برم دنبال زندگیم!! ... منم... می خوام حرفتُ گوش کنم برم دنبال زندگی ام!! ... برای همین امروز آوردمت این جا که خداحافظی گرمی با هم داشته باشیم!! »
خورشید که نمی توانست حرف های کسری را باور کند... و از طرفی تمام وجودش اسیر وحشتی غیر قابل وصف شده بود... در کمال ناباوری در سکوت مطلق به کسری خیره مانده بود... قدرت نداشت حرف بزند... دلش می خواست پا به فرار بگذارد... اما نمی دانست چگونه... برای لحظه ای تصمیم گرفت به هیچ یک از حرف های عجیب و غریب او فکر نکند... روسری اش را سرش کند کیفش را بردارد و از خانه خارج شود... با قدم هایی مصمم از جلوی کسری گذشت و روسری اش را از روی مبل برداشت. کیفش را به دست گرفت و به سوی در قدم برداشت... کسری در چشم به هم زدنی با یک خیز بلند خود را به او رساند و بازویش را محکم گرفت و او را به سوی خود کشید... چنگی به تسبیح گردنش انداخت و آن را محکم کشید... تسبیح پاره شد... دانه های آبی تسبیح روی زمین راه گرفتند... خورشید وحشت زده و به خشم آمده فریاد کشید: « ولم کن دیوونه... تسبیحُ پاره کردی... !! ولم کن... »
تلاشِ خورشید بی نتیجه بود... نیرویِ او در برابر قدرت کسری قابل مقایسه نبود مخصوصاً که کسری حالت طبیعی هم نداشت... بعد از دقایقی کش مکش، خورشید از پا در آمد... صدای گریه هایش خانه ی لخت از اثاثیه را می لرزاند... اما کسی به دادش نمی رسید... انگار همه ی ساکنان آن مجتمع رعب انگیز مرده بودند... با تمام توانش به سر و صورت کسری ناخن می کشید... اما عاقبت بی حال و بی رمق روی زمین افتاد... کسری وحشیانه به سویش رفت تا...
فصل 62
نمی دانست چه ساعتی است... انگار تمام وجودش به زخمی بزرگ و عمیق مبدل شده بود که لحظه ای آرام نمی گذاشتش درد، وحشت، اضطراب، تنفر و شرم تمام وجودش را پُر کرده بود و انگار ساعت ها بود که صدای ناله های خودش را می شنید... گلویش خشکیده بود... و چشم هایش دیگر اشکی نداشتند و می سوختند... به سختی سرش را که سنگین شده بود از روی زمین بلند کرد... بدنِ برهنه اش از سرما لرزید... دست لرزانش به سوی مانتوی پاره و خاکی رفت... نگاهش روی دانه های تسبیح که روی زمین پخش شده بودند ماسید... صدای فریاد کسری تو گوشش پیچید: « داغ ِ تو رو روی دل حسام می ذارم »!! ... دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش تمام خانه را پُر کرد...
مهرداد از دانشگاه خارج شده بود که موبایلش زنگ خورد... مهرداد: « الو... »
- به به آقا داداشِ غیرتی!!
مهرداد با تعجب گفت: « کسری تویی؟! »
کسری: « با اجازه ی شما بله!! »
مهرداد که متوجه غیر معمول بودن حرف زدن کسری شده بود ته دلش لرزید و پرسید: « خورشید همراهته؟! »
کسری بلند خندید و گفت: « آهان... رفتی سر اصل مطلب!! »
مهرداد که ترسیده بود با فریاد گفت: « کسری... چت شده؟! خورشید کجاست؟ »
کسری که از دست مهرداد خیلی عصبانی بود و از مدت ها قبل کینه ی او را به دل گرفته بود با فریادی بلندتر از مهرداد گفت: «خفه شو... فقط خفه شو و گوش کن... می ری به این آدرسی که می دم... جوجوی پَرپَر شده اتُ تحویل می گیری... »
مهرداد با وحشت تمام فریاد زد: « خورشید کجاست؟ ... لعنتی درست حرف بزن... خورشید کجاست؟! »
کسری: « گفتم خفه شو... فقط گوش کن... »
کسری با فریاد آدرس خانه قبلی اشان را داد...
مهرداد که از ترس و اضطراب تمام بدنش می لرزید به التماس افتاد و گفت: « کسری... تو رو خدا بگو چه بلایی سرش اومده... ؟ کسری... کثافت »
کسری بلند و از ته دل خندید و گفت: « مؤدب باش پسر!! و الا قطع می کنم... »
مهرداد: « لعنتی حرف بزن... »
کسری جدی شد و گفت: « کلید آپارتمان جلوی در توی گلدونه!! »
مهرداد ضجه زنان گفت: « چه بلایی سرش آوردی کثافت!! »
کسری با پوزخندی گفت: « خواهر کوچولوت خیلی خوشگله مهرداد مواظبش باش... » و بلند خندید... ارتباط قطع شده بود...
مهرداد ناتوان و لرزان... افتان و خیزان وسط خیابان رفت و دست ها را جلوی اتومبیلی که می امد باز کرد... اتومبیل با ترمز ناگهانی متوقف شد... راننده با اعتراض فریاد زد: « چی کار می کنی آقا؟! »
مهرداد در چشم به هم زدنی خود را داخل اتومبیل انداخت و گفت: « هر چقدر می خوای بهت می دم منو برسون به این آدرس....» اتومبیل از جا کنده شد...
مهرداد تمام طول راه، مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد... بعد محکم به پیشانی اش می کوبید.... به خانه زنگ زده بود و مامان مهری گفته بود: « خورشید افطاری خونه کسری اینا دعوت داره »... اشک از چشمانش راه گرفته بود و خودش نمی فهمید چه می کند... ساعتی بعد اتومبیل جلوی مجتمع سفید رنگ متوقف شد....
مهرداد سراسیمه به سوی آسانسور دوید... اما نتوانست منتظر امدن آسانسور شود.... به طرف پله ها دوید و دو تا یکی بالا رفت...
کلید توی گلدون را برداشت و با دستهای لرزانش آن را داخل قفل چرخاند... در باز شد... فریاد زد: « خورشید... خورشید...»
خورشید با شنیدن صدای مهرداد جانِ دوباره گرفت ... اما... خجالت می کشید با او روبرو شود... مهرداد به سوی اتاق ها دوید... خورشید کنار یکی از اتاق ها مچاله شده بود... با دیدن مهرداد چشم های اشکی اش دوباره فورانِ اشک شدند...
مهرداد به سویش دوید... نگاهش هزاران سوال دردناک را در برداشت...و همین طور هزاران جواب دردناک تر... که از نگاه بی رمقِ خورشید می خواندشان... به سرعت کاپشن خود را در آورد و روی شانه های خورشید انداخت.... رو به رویش دو زانو نشست... شانه هایش را گرفت و نگاهش کرد... اشک از چشمانش سرازیر شد و با چانه های لرزان پرسید: « خوبی؟! »
خورشید بدن لرزانش را در آغوش مهرداد جا داد تا غصه هایش را در سینه او خالی کند... صدای هق هق اش در خانه خالی می پیچید و بر جانِ مهرداد رعب و وحشت می انداخت... خورشید با هق هق گفت: « .... تسبیحمُ پاره کرد...»
مهرداد اشکی ریخت و گفت: « همه رو برات جمع می کنم... درستش می کنم... دوباره می ندازی گردنت.... عزیزم. پاشو... باید زودتر بریم خونه...»
خورشید: « نه... نه... دیگه خونه نمی یام... و باز گریه کرد»
مهرداد: « طوری نشده عزیزم... باید بریم خونه... مامان مهری و آقا جون نگران می شن.... پاشو.. صبر کن... اینم روسریت...» خورشید: « تسبیح...»
مهرداد خم شد و دانه های تسبیح را یکی یکی از روی زمین جمع کرد... از جا برخاست و یکی از روزنامه هایی را که روی زمین افتاده بود آورد و دانه ها را میان آن گذاشت و محکم پیچیدشان... و بعد توی جیبش گذاشت... مانتوی خورشید را برداشت و کمکش کرد تا آن را بپوشد... مانتوی پاره جگرش را سوزاند و دلش را به درد آورد بی اختیار از خود، لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید و ناگهان سرش را محکم به دیوار کوبید ... خون از پیشانی اش راه گرفت... هق هق گریه های مهرداد با هق هق خورشید در آمیخت...
فصل 63
مامان مهری که از ترس جان بر لب اورده بود توی پله های حیاط نشسته بود و از سرما می لرزید... باران خیسش کرده بود... اما اهمیتی نمی داد... نمی دانست چه کند... دیدن خورشید و مهرداد با آن اوضاع رقت انگیز برایش مثل یک کابوس بود... مهرداد با سرِ باندپیچی شده زیر بغلِ آقاجون را گرفته بود و افتان و خیزان وارد شدند... مامان مهری به محض دیدن آن ها از جا برخاست و گفت: « چی شد؟ مهرداد سرت بخیه خورده؟... حسین تو خوبی؟ خورشید کجاست؟ چرا نیاوردینش؟ » و برای هزارمین بار دو دستی توی سرش کوبید و گفت: « وای خدا... بدبخت شدم... بدبخت شدم حسین... خورشیدم... حسین آقا، بی حال و بی رمق روی پله های خیس نشست...
مهرداد: « آقاجون برید بالا... مامان... تو رو خدا بس کن... آقاجونُ ببر بالا حالش خوب نیست... یه شربت قند بهش بدین...» و بعد به سوی در حیاط رفت...
مامان مهری : « پس کجا می ری؟ چرا حرف نمی زنید؟ مردم از دلهره... خورشید چی شد؟! »
مهرداد: « مادرِ من... خورشید زیر سِرُمه.. من می رم پیشش... شما با آقاجون برید بالا... حال خورشیدم خوبه... تا یک ساعت دیگه میارمش خونه... خیالت راحت باشه...»
آقاجون با آن حال خرابش دستش را بالا برد و اشاره کرد که به سراغ خورشید برود... مهرداد با عجله از در بیرون زد... مامان مهری با لیوان آب قند به سوی حسین آقا آمد...حسین آقا به زحمت جرعه ای نوشید... و بعد خیره به نقطه ای در هیچ ماند... باران نم نم می بارید... و از شدتش کم شده بود...
مامان مهری: « حسین پاشو... پاشو بریم تو... پاشو حسین...»
حسین آقا بغض کرده بود و با صدای لرزان رو به مامان مهری گفت: « بچه ام .... روزه بود...»
مامان مهری از ته دل اشک ریخت...
آن شب خورشید با مسکن هایی که تزریق کرده بود.... به خواب رفت... اما به جز او همه بیدار بودند... مهرداد کنار حوض توی حیاط نشسته بود و تکان نمی خورد... حسین آقا روی پله ها.... و مامان مهری روی سجاده نمازش خود را تکان می داد و زیر لب ذکر می گفت و اشک می ریخت.
حسین آقا: « مهرداد... بابا ... بیا اینجا...»
مهرداد به سختی از جا کنده شد و به سوی آقاجون آمد...
آقاجون: « مهرداد جان... خونه این پسره رو که بلدی... هوا روشن شد بریم...»
مهرداد: « فکر نکنم اونجا باشن... خونه خالی بود... اما خب... می ریم...»
حسین آقا: « بالاخره از چهار تا همسایه، پُرس و جو می کنیم ببینیم کدوم گوری پیداش می شه کرد!! »
مهرداد خیره به آسمان شد و گفت: « می کُشمش...»
حسین آقا که حالا مهرداد را خوب می فهمید و می ترسید نکند واقعا مهرداد دست به کارِ خطرناکی بزند گفت: « پس قانونُ واسه چی گذاشتن؟! »
مهرداد: « نمی شه آقاجون... من می کشمش... پیداش می کنم... زنده نمی ذارمش»
حسین آقا عصبانی شد و گفت : « بس کن مهرداد... حیف تو نیست که دستات به خونِ اون بی پدر و مادر آلوده بشه؟! »
لب های مهرداد دوباره لرزید و آرام کنار حسین آقا روی پله ها نشست... حسین آقا دست دور شانه های مردانه مهرداد انداخت و او را به خود فشرد.... و گفت: « به خدا توکل کن... همه چی درست می شه پسرم...»
مهرداد اشک می ریخت... آرام و بی صدا... حسین آقا نگاهی به آسمانِ بعد از باران که حالا صاف و پرستاره بود انداخت و گفت: « به حق آخرین شب این ماه عزیز... این پسره پیداش بشه.... خودم می دونم چی کارش کنم... و به گریه افتاد...»
مامان مهری که هنوز روی سجاده نشسته بود، نگاهی به ساعت انداخت و به سختی از جا بلند شد... اشک ها را پاک کرد و به سوی راهرو رفت... در را باز کرد و یواش گفت: « حسین آقا... مهردادجان... پاشین دیگه سحره.... مهرداد جان... پاشو بیا مادر... آقاجونُ بیار...»
مهرداد و آقاجون از جا بلند شدند... سرما استخوانهایشان را بی حس کرده بود... آرام و بی صدا دوره سفره سحری نشسته بودند... که خورشید به عادتِ شب های قبل بیدار شد... و در رختخوابش به سختی نشست... حس می کرد نمی تواند دست و پاهایش را تکان بدهد... درد عجیبی استخوانهایش را منفجر می کرد... گرسنگی امانش را بریده بود... به سختی از جا برخاست... دست به دیوار گرفت و وارد آشپزخانه شد. مامان مهری به محض دیدینش گفت: « چیه مادر؟!.. چرا بلند شدی؟! » مهرداد و آقاجون سرگرداندند و با دیدن خورشید دوباره غم دنیا بر سرشان آوار شد... سر و صورتِ کبود خورشید لرزه به جانشان می ریخت هر کدام دلشان می خواست با صدای بلند زار بزنند... خورشید که از شدت فشار عصبی و ضعف و به وضوح بدنش می لرزید آهسته جلو رفت و سعی کرد کنار مهرداد بنشیند... مهرداد سریع جا به جا شد و دست او را گرفت. چشم های خورشید از فرط گریه زیاد به زحمت نیمه باز شده بودند...
آقاجون: « بابا... چرا بیدار شدی؟! برو استراحت کن...» مهرداد: « گرسنه ای؟! »
خورشید با سر علامت مثبت داد...
مهرداد پوزخندی زد و گفت: « جوجوی شکمو!! »
مامان مهری به سرعت بشقابی از غذا جلوی خورشید گذاشت ... خورشید با دستی لرزان قاشق را برداشت و به دهان برد.... با چشم های بسته رو به مهرداد کرد و سعی کرد لبخند بزند همه ساکت بودند... هیچ کدام نفهمیدند چه خوردند!!
فصل 64
مهرداد شال و کلاه کرده جلوی آپارتمان کسری ایستاده بود... چند ساعتی بود که انتظار می کشید... هر چه به گوشی اش زنگ می زد در دسترس نبود... نمی خواست صبح به آن زودی مزاحم کسی بشود... برای همین هنوز زنگ همسایه ای را نزده بود.... بالاخره ساعت 10 صبح دل به دریا زد و زنگ واحد رو به روی خانه کسری را فشرد... بعد از دقایقی کسی گفت: « بله...»
مهرداد: « ببخشید خانم... می شه چند لحظه تشریف بیارین پایین...؟من چند تا سوال درباره واحد رو به روییتون دارم...»
صدا گفت: « درباره چی آقا؟ »
مهرداد دوباره گفت: « همسایه واحد رو به روییتون...»
صدا گفت: « نیستن آقا... از اینجا رفتن...»
صدا گفت: « خانم خواهش می کنم اگه زحمتی نیست چند لحظه بیایین پایین...»
صدایی نیامد... مهرداد پنج دقیقه دیگر هم منتظر ماند.... که دوباره صدا گفت: « آقا... شما اگه سوالی دارین زنگِ سرایداری رو بزنید. »
مهرداد: « خانم.... کدوم زنگه؟! »
صدا : « زنگِ شماره 10 رو بزنین...»
مهرداد: « خانم شما واحد روبروییتون رو می شناسید؟ خبر دارید کجا رفتن؟! »
صدا: « سفر خارج از کشور داشتن... من زیاد نمی شناسمشون...»
مهرداد: « خیلی ممنون...»
و بعد زنگ شماره 10 را فشرد... چند ثانیه بعد .. داخل حیاط بزرگ خانه شدوحیاط را پشت سر گذاشت و وارد پارکینگ شد... انتهای پارکینگ اتاق کوچک سرایدار بود...
سرایدار در حالی که دمپایی هایش را هول هولکی به پا می کرد گفت: « بفرما ...آقا..»
لهجه خاصی داشت...
جوان بود و ساده به نظر می رسید... با مهرداد دست داد...
مهرداد: « آقا... ببخش مزاحم شدم... می خواستم بدونم این واحد هشتی ها رو می شناسی؟...»
جوان: « آقای تمدن؟! »
مهرداد: « آره آره...»
جوان: « ای .... کم و بیش.. براشون خرید می کردم... یه وقتایی هم خانمش می گفت ماشینشُ بشورم... یا شیشه های خانه اش رو تمیز کنم.... همین... چطور؟! »
مهرداد: « نمی دونی کجا رفتن؟! »
جوان: « می گن رفتن خارج که زندگی کنند... چیزی که نبردن خب!! فقط همه اثاثشان را چوب حراج زدن!! »
مهرداد با زانوان سست شده گفت: « رفتن خارج؟! خونه اشون چی؟ »
مرد جوان: « خونهَ رو که خب فروختن!! »
مهرداد: « آخه مگه می شه؟! پسرش تا دیشب اینجا بوده!! »
مرد جوان: « آره خب!!... آمده بود پول باقی اثاثش رو از من بگیره آخه به من کلید داده بود تا برای باقی اثاثش مشتری ببرم...»
مهرداد: « هنوز که یه چیزایی توی خونه اشون هست؟! »
مرد جوان: « آره خب!! پولش رو گرفته خب!!... کلید هم دست من داده!! اون چند تا تیکه هم بعضی هاشُ داده به من، لباس هاشو یکی خریده که امروز میاد همه رو می بره...»
مهرداد: « شما هیچ فامیلی، دوستی که با اینا در ارتباط باشه رو نمی شناسی؟ »
مرد جوان: « نه خب!! من از کجا بشناسم؟! حالا مگه چی شده؟! »
مهرداد: « هیچی نیست که پسرش بخواد به خاطرش احیانا امروز بیاد؟ »
مرد جوان: « نه خب!! چی هست؟! پسرش رفت خارج...»
مهرداد: « آخه یعنی چه؟ دیشب اینجا بوده... اصلا کدوم کشور رفتن؟! »
مرد جوان : « نمی دانم والله!! »
مهرداد مستاصل و عصبی از مرد خداحافظی کرد و از حیاط خارج شد.... با ناامیدی دوباره شماره کسری را گرفت، باز در دسترس نبود.... پشت در خانه، تکیه به دیوار زد و بی هدف ایستاد...
نمی دانست چند دقیقه است آن جا ایستاده... که در پارکینگ باز شد، اتومبیل جمع و جور قشنگی از پارکینگ خارج شد و بیرون آمد راننده که زن جوان و تیپکی بود شیشه را پایین داد و طوری که مهرداد بشنود گفت: « آقا... زنگ سرایداری رو زدین؟! »
مهرداد نگاه بی فروغی به زنِ جوان انداخت و به علامت تایید سرش را تکان داد... زن جوان گفت: « ببخشین... یه لحظه بیاین... مهرداد که انگار نور امیدی در دلش تابیده بود بی درنگ به سوی زن جوان دوید...»
زن گفت: « بیا بالا...»
مهرداد در چشم به هم زدنی سوار شد...
زن بلافاصله گاز داد و از آن کوچه بیرون آمد...
مهرداد: « شما از این خانواده چیزی می دونین؟! »
زن جوان لبخندی زد و گفت: « مشکلت چیه؟! »
مهرداد: « گفتنی نیست!! »
زن پوزخندی زد و گفت: « یعنی اینقدر کار سنگینیه؟! »
مهرداد لب ها را جمع کرد و عضلات فکش منقبض شد بعد گفت: « اگه چیزی نمی دونید نگه دارید... پیاده می شم! »
زن: « تو برادرشی!! »
مهرداد خیره خیره نگاهش کرد... انگار این زن جوان چیزهایی می دانست... دل مهرداد به تپیدن افتاد...
زن جوان: « می گم تو برادرشی؟! برادر دختره ای؟! »
مهرداد: « منظورت کدوم دختره است!! »
زن جوان خندید و گفت: « همون که دل کسری رو برده بود!!... خورشید خانم!! »
مهرداد به خروش آمد و گفت: « ببین... اصلا خوشم نمیاد کسی بازیم بده... اگه حرفی داری بگو اگه نداری خداحافظ...»
زن جوان : « تو از کسری ناراحتی... بهت حق می دم حوصله حرف زدن نداشته باشی...»
مهرداد: « چقدر از کسری می دونی؟!... واقعا خانواده اش از اینجا رفتن؟! خودش کجاست؟! »
زن جوان: « اگه گیرش بیاری... چی کارش می کنی؟! می خوای خواهرتُ به زور بهش بدی؟! »
مهرداد: « خواهر من یه فرشته است از اول هم اسم اون لعنتی رو نباید کنار اسم خواهر من می ذاشتن!! این که خودش گورشُ گم کرده جای شکر داره... من یه کار شخصی باهاش دارم...»
زن جوان جدی شد و رو به رویش را نگاه کرد... بعد گفت: « برادر و خواهر بزرگش چند ساله که توی سوئد رندگی می کنند.... خاله اش اینا هم فروختن رفتن پیش اون ها. »
مهرداد با چشم های حیرت زده در ناباوری پرسید: « خواهر و برادرش؟!... خاله اش اینا؟!.... شما از کی حرف می زنید؟! من دنبال کسری تمدن هستم!! »
زن جوان لبخندی زد و گفت: « آهان!! کسری گفته یکی یکدونه است؟! آره... همیشه اینطور می گه!!.... اما پدر و مادرش توی بچگی اون از هم جدا شدن.... کسری پیش خاله اش و شوهر خاله اش بزرگ شده گویا خاله اش اینا بچه دار نمی شدن...، برادر و خواهرش هم تا نوجوونی پیش پدرش بودن...»
مهرداد: « شما اینا رو از کجا می دونید؟! »
زن جوان نگاه معنی داری به مهرداد انداخت و بعد دوباره صورتش جدی شد... و مقابلش را نگریست...
مهرداد: «.... منظورم اینه که از کجا معلوم این چیزایی که به شما گفته باشه....؟! »
زن جوان همانطور که به مقابلش خیره بود گفت: « من خوب می شناسمش...»
مهرداد: « چند سال توی این خونه بودند؟! »
زن: « دو سالی هست... شوهر خاله اش سالهاست بیماری ریوی داره... خیلی وقت بود که تصمیم داشتن برن..»
مهرداد: « شما گفتین خودش اینجاست »
زن: « آره... آخرین باری که دیدمش دیروز ظهر بود که گفت تا اواخر این هفته اینجاست... برای اینکه آپارتمان و تحویل بده و کارهای دفتری اشُ بکنه...»
مهرداد: « ولی سرایدارتون می گفت همه کارای فروش خونه رو تموم کردن...»
زن: « مطمئن باش سرایدار بیشتر از من نمی دونه مهرداد نگاه زیرکانه ای به زن انداخت و از فکری که ناخواسته ذهنش را مشغول کرد سری تکان داد... بعد پرسید: : « اینجا فامیلی ندارن؟! »
زن: « حتما دارن... ولی من ازشون بی خبرم! »
مهرداد: « با شما در ارتباطه...»
زن نگاهش کرد: « دیگه نه... یعنی قراره که تماس نگیره...»
مهرداد: « چرا این چیزا رو به من می گین؟! »
زن: « برای اینکه زیاد هم ناامید نشی!! تا آخر هفته وقت داری!! »
مهرداد: « ولی من نمی دونم کجا باید دنبالش بگردم...»
زن: « می تونی هر روز بیایی دم همین مجتمع کشیک بکشی!! »
مهرداد: « روز رفتنش رو می دونید؟! »
زن ساکت ماند... بعد کارتی از جلوی اتومبیل برداشت و به دست مهرداد داد و گفت: شماره اتو یادداشت کن... اگه یه وقت خبری ازش شد بهت خبر بدم...»
مهرداد با عجله شماره اش را روی کارتی که زن داده بود نوشت و آن را به دست او داد... مهرداد دوباره نگاهی به زن انداخت و پرسید: « چرا می خوای به من کمک کنی؟ »
زن: « دلم برات می سوزه!!...»
بعد بلند خندید و گفت: « جدی نگیر!!.... راستش منم دل خوشی از کسری ندارم!! بدم نمیاد یه مرد پیدا بشه و یه کم گوشمالی اش بده!! »
مهرداد که اصلا احساس خوبی نسبت به این زن نداشت پرسید: « می تونم بپرسم چرا؟! »
زن دوباره خندید و گفت: « منم یه زمانی دوستش داشتم!!.... اما خورشید خانم شما همه کارهای منو خراب کرد!!...»
بعد صورتش جدی شد و گفت: « خیله خب.... من هر خبری شد بهت زنگ می زنم!! » و اتومبیلش را گوشه ای متوقف کرد... مهرداد بی درنگ پیاده شد... اتومبیل زن دور شد... مهرداد گوشه ای ایستاد و رفتن اتومبیل را تماشا کرد... به حرفهای زن فکر می کرد.... هزاران فکر از ذهنش گذشت.... و نگاهش هنوز به اتومبیل بود.... اتومبیل دور زد و از راهی که آمده بود دوباره برگشت و به سرعت دور شد....مهرداد هنوز آنجا ایستاده بود چیزی در دلش فرو ریخت... به سرعت عرض خیابان را طی کرد و آن سوی خیابان، سواری گرفت... دوباره به سوی خانه کسری می رفت...!!
حالا اتومبیل زن را جلوتر از خودشان می دید... که وارد کوچه شد... و مقابل پارکینگ کمی معطل کرد تا در باز شود... و بعد به سرعت وارد پارکینگ شد...
مهرداد به راننده سواری گفت: « آقا ممنون... همین جا منتظر می مونیم...»
راننده سری تکان داد گفت: « باشه...»
بعد از دقایقی انتظار دوباره در پارکینگ باز شد و اتومبیل زن خارج شد در حالی که کسری کنارش نشسته بود...
راننده بنا به درخواست مهرداد تعقیب را شروع کرد...
بعد از مدتی، مشخص شد آن ها به طرف فرودگاه می روند... اتومبیل زن وارد پارکینگ فرودگاه شد... سواری هم به دنبالش... با اندکی فاصله... مهرداد عقب نشسته بود تا توجهشان جلب نشود... اتومبیل زن، گوشه ای متوقف شد.... و کسری پایین پرید و به سمت صندوق دوید.... تا چمدانهایش را بردارد...یکی از چمدانها را پایین گذاشت.... اما... فرصت نیافت چمدان دوم را بردارد... با حمله ناگهانی مهرداد برای میان لحظه ای میان زمین و آسمان بود.... و بعد روی زمین...
مهرداد با تمام قوایش مشت می زد... کسری که حسابی غافلگیر شده بود سر و صورت صاف و هیکل اتوکشیده اش بدجوری به هم ریخته بود.... خون بینی اش به طرز وحشت آوری روی لباس سفیدش خودنمایی می کرد...مهرداد بدون هیچ منعی می زد.... هیچ کس نبود که مانعش شود... زن حتی از اتومبیل خارج نشد.... شیشه ها را بالا داده بود و قفل را زده بود مهرداد آنقدر او را زد که خودش خسته شد....
کسری که بیشتر نیاز به بیمارستان داشت تا خروج از کشور، به خود می پیچید و ناسزا نثار مهرداد می کرد...
مهرداد نفس زنان عقب تر رفت... گوشی اش را درآورد و چندتا عکس از کسری گرفت و بلند گفت: « جوجو ببینه... دلش خنک می شه!! »
فصل 65
برای مهرداد مهم نبود کسری برود... چه بسا دلش می خواست زودتر نام کسری برای همیشه از ذهن همگی اشان پاک شود... مامان مهری همه ی چیزهایی را که کسری برای خورشید خریده بود... داخل نایلونی ریخت و به خیریه ی مسجد داد... مامان مهری با خودش گفت: « خدا می دونه تا حالا چند تا دختر گولِ این هدیه هاشو خوردن؟!... خدا از روی زمین برش داره!! »
از آن شب وحشتناکی که بر خورشید گذشت، ده روزی گذشته بود... حالا همه ی همسایه ها و فامیل، حتی سحر و مهتاب و مهران هم فکر می کردند کسری فقط به خاطر این که از جانب خورشید پس زده شده او را به باد کتک گرفته و مفقود شده... دیگر چیزی بیش از این نمی دانستند حسین آقا و مامان مهری از آرامش ناگهانی مهرداد متعجب بودند... حس می کردند چیزهایی هست که آن ها بی خبرند... مهرداد حرفی از ملاقات با کسری به هیچ کس نزده بود...
همه ی کسانی که این ماجرا را می دانستند برای خورشید دلسوزی می کردند... و به مامان مهری می گفتند: « خورشید واقعاً حیف بود که نصیبِ همچین گرگی بشه... کسی که توی نامزدی، دست روی نامزدش بلند کنه دیگه بعدها چی می خواد بشه!! مهری خانم در دل خون می خورد و سکوت می کرد... و مدام خدا را شکر می کرد که کسی اصل ماجرا را نمی داند...
خورشید بعد از 4، 5 روز استراحت... دوباره به مدرسه رفت... اما در رفتار و روحیات او تغییراتی به وجود آمده بود که همه نگرانش بودند ساعت ها به جایی خیره می ماند و حرفی نمی زد انگار هیچ صدایی نمی شنید... وقتی به خود می آمد اشک ها از گوشه ی چشم هایش جاری شده بودند... گویی دیگر به هیچ چیز و هیچ کس دل بسته نبود! انگار تمام وجودش سرشار از خلاً و ناامیدی بود!! ... همه اش احساس بی حالی و درماندگی می کرد... شب ها کابوس حمله ی کسری رهایش نمی کرد، دوباره تمام جملات عاشقانه ای که در طول آن چند ماه از او شنیده بود توی گوشش صدا می کرد... و بعد صدای فریادهایش و صدای گریه ها و التماس های خودش... احاطه اش می کردند... ناگهان در جا می نشست... عرق ریزان و نفس زنان،... انگار حتی در بیداری هم کسری را می دید... حتی از سایه ی خود نیز وحشت داشت...
مهرداد او را پیش روانکاوی که خیلی تعریفش را شنیده بود برد... دکتر روانکاو گفته بود نباید تنها بماند... باید مسافرتی برود... خوش بگذراند... اما با کدام دل خوش؟!
مهرداد می دانست خورشید همه ی غم هایش را به پری می گوید... و می دانست که خورشید ماجرای کسری را برای پری هم نگفته... با خودش فکر می کرد شاید اگر واسه یکی تعریف بکنه... بهتر باشه!!
چندین بار پری را به خانه اشان آورده بود تا با خورشید حرف بزند... درد دل کند شاید خورشید هم به حرف بیاید و چیزی بگوید... تا این که آن روز پری همراه خاله سیمین و علی به خانه ی آن ها آمدند. پری دست خورشید را گرفت و گفت: « بدو بریم زیر زمین کارت دارم. »
خورشید با بی رمقی به دنبالش کشیده شد. پری درِ زیرزمین را پشت سرش بست و گفت: « سحر نمی یاد پیشت؟! »
خورشید چانه بالا انداخت و گفت: « حوصله اشُ ندارم!! »
پری: « طفلی می گه خورشید اصلاً محلم نمی ذاره!! »
تو آخه چرا این طوری شدی دختر... گور بابای کسری... بذار بره گم شه مرتیکه!! چرا غصه ی اونو می خوری!! »
خورشید نگاهش کرد و گفت: « غصه ی اونو نمی خورم... غصه ی حماقت خودمُ می خورم... »
پری: « به هر حال هر چی که بوده تموم شده خورشید... تو هم دیگه سعی کن بهش فکر نکنی... و بعد با خوشحالی خندید و گفت: « حالا اینو گوش کن!! حسام داره میاد... »
با شنیدن نام حسام لرزه ی بدی به جان خورشید افتاد... رنگ از رویش رفت و لرزه اش بیشتر شد... پری دستپاچه شد و تکانش داد...« خورشید خورشید... چته؟! چرا می لرزی؟! »
پری با ترس از زیرزمین بیرون دوید در حالی که بلند بلند می گفت: « خاله مهری... خاله مهری... »
مامان مهری: « چی شده پری؟! »
پری: « خاله... خورشید انگار عصبی شده... یا فشارش افتاده یه لیوان آب قند!! »
مامان مهری به سوی زیرزمین دوید... و پری با عجله لیوان را پر از قند و آب کرد... خاله سیمین هم دوان دوان داخل زیرزمین شد... در چشم به هم زدنی همگی دورش حلقه زدند...
مامان مهری در آغوش گرفته بودش و او گریه می کرد به زور جرعه ای آب قند خورد و دوباره گریه کرد... پری به شدت ترسیده بود... نگاه از خورشید بر نمی داشت... انگار فهمیده بود... باید چیز مهم تری برای این طور عصبی شدن وجود داشته باشد.
مامان مهری: « پاشو بریم بالا... یه کم دراز بکش حالت جا می یاد... بعد با چشم های اشکی سیمین را نگاه کرد و گفت: « می بینی سیمین؟! می بینی اون لعنت شده چه بلایی سرمون آورده؟! یه روز در میون همین بساط رو داریم... دوباره به خورشید نگاه کرد و گفت: « دیگه بهش فکر نکن عزیزم... » خواست که خورشید را با خود بالا ببرد... اما خورشید گفت: « نه مامان. خوبم... بزار با پری بمونم... می خوام باهاش حرف بزنم... حالم خوبه به خدا... »
مامان مهری رو به پری گفت: « پری جون این آب قندُ بهش بده بخوره... و با نگرانی رو به سیمین گفت: پاشو سیمین جون بریم بالا... »
آن ها که رفتند...، پری کنارش نشست و دستش را گرفت...، خورشید نفس از ته دلش کشید و گفت: « پری؟! »
پری: « چیه؟! »
خورشید: « دلم می خواد از این جا برم... » پری در سکوت به او خیره شد و گفت: « اگه فکر می کنی من هنوز قابل اعتمادم... حرف هاتو، توی دلت نگه ندار خورشید... بگو چرا این همه غصه داری؟ نگو که عاشق کسری شدی و حالا رفته!! چون اصلاً باور نمی کنم... اگه راستش رو بگی شاید نتونم کمکت کنم اما حداقل به یکی گفتی!! شاید سبک بشی... چرا وقتی اسم حسامُ آوردم اون طوری شدی؟! مگه از حسام می ترسی؟! »
خورشید که اشک ها آرام آرام روی صورتش لیز می خوردند و پایین می آمدند نگاهش کرد و گفت: «دیگه حسام بی حسام پری!!»
پری: « آخه چرا؟! »
خورشید: « کسری کاری کرد که دیگه نتونم تو روی حسام نگاه کنم...» و هق هق گریه هایش دل پری را سوزاند... پری شوکه شده بود. ترسیده بود... متنفر شده بود... حالت تهوع داشت... فقط با خودش می گفت: « خورشید چه طور تا حالا تحمل کرده!!؟ حالا راز نگاه های مستاصل حسین آقا و قورت دادن های بغض خاله مهری و سرشکسته و باند پیچی مهرداد و دست های لرزان خورشید را می فهمید!! »
پری: « به اون نمی گی... هیچ وقت نمی گی!! »
خورشید سری تکان داد و گفت: « فکرشُ هم نکن!! »
در ثانی... تو فکر می کنی هنوز هم حسامُ مثل گذشته دوستم دارم؟ من تمام بدبختی های خودمُ مدیون حسامم!! »
پری حیرت زده نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
خورشید ادامه داد: « توی این ده دوازده روز، فرصت کافی داشتم تا به همه چیز و همه کس خوب فکر کنم... برای همین می خوام امشب با مهرداد حرف بزنم... می خوام راضی اش بکنم که موافقت کنه از این جا برم... »
پری: « یعنی چی؟ کجا بری؟! مهرداد موافقت کنه؟! تو مگه درس و مدرسه نداری؟! واسه چی می خوای خودتُ اسیر کنی!! »
خورشید جدی نگاهش کرد اشک ها را پاک کرد و گفت: « نه می خوام خودمُ آزاد کنم پری!! ... وقتی خوب فکر می کنم می بینم تا به حال واسه خاطر خودم زندگی نکردم... چند ساله؟! چند ساله که به خاطر حسام زندگی کردم؟! چند وقت بود که به خاطر کسری زندگی کردم؟! دیگه بسه پری... می خوام واسه خاطر خودم زندگی کنم... از این همه تحقیر خسته شدم... نتیجه ی اون همه عاشقی چی شد پری؟! نتیجه اش این بدن لرزونه!! به دست هام دقت کردی؟! هر چند که نیاز به دقت نداره!! ... دوازده روزه که بی وقفه می لرزند!! ... از سایه ی خودم هم وحشت می کنم... از هر چی مرده متنفر شدم... گاهی از مهرداد هم متنفر می شم باورت می شه؟! من نیاز دارم جایی به جز این جا باشم... حداقل تا یه مدتی...!! تا یه وقتی که بتونم خودمُ پیدا کنم... می خوام بدونم اصلاً... ( دوباره بغض کرد و گفت) من کی اَم؟! چی اَم؟!... چی از دنیا می خوام؟! تکلیفم با آدما چیه؟! در ثانی از نگاه های مامان مهری و آقاجون و مهرداد خسته شدم نگاهشون پر از غم و ماتمه... یکی اشون نشده درد دلمُ کم بکنه... فقط یا دلسوزی می کنند یا غصه می خورن... پری... دارم دیوونه می شم به خدا... ازت خواهش می کنم بیا دوتایی با مهرداد حرف بزنیم... اجازه بده چند وقت برم خونه ی مهتاب یا مهران، راضی بشه، مامان اینا رو راضی می کنه... از همون جا هم می رم مدرسه... »
پری: « کاش می اومدی خونه ی ما!! »
خورشید: « نه آخه مهتاب دیروز این جا بود خودش هم پیشنهاد کرد برم پیشش چند روزی بمونم... اما من چند روز نمی خوام یه مدت بیشتری می خوام این جا نباشم... »
پری: « الان اسمشُ بیارم دوباره غش نمی کنی؟! »
خورشید لبخندی زد و گفت: « نه بگو!! »
پری: « آخه حسام به خاطر تو فکر می کنم داره برمی گرده... »
خورشید: « دقیقاً واسه همین نمی خوام این جا باشم پری دیگه تحملش رو ندارم... می دونی توی این مدت چقدر از درس ها عقب موندم؟! حالا حتی به خوب بودن حسام و این که در آینده چقدر می تونم روی اون به عنوان همسرم تکیه کنم شک دارم... کسی که از یک تقصیر کوچیک من نتونست بگذره، و باعث شد بلایی بزرگتر سرم بیاد... چطوری می تونه بعدها توی زندگی نسبت به مسایل ریز و درشتی که پیش می یاد نرمش نشون بده یا حتی مقاومت بکنه... به نظر من اون موجود ترسو و ضعیفیه و همینطور کاملاً خودخواه... هیچ حس بخششی توی وجودش نیست... اون منطق خودش رو داره و بس... حالا اگه داره بر می گرده هم واسه خاطر من نیست!! »